خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند. نیمه شبی همینطور که می چریدند به نزدیک جاده ای رسیدند که کاروانی آنجا بود. شتر گفت: رفیق لطفا سر و صدا نکن تا از انسانها دور شویم و گرفتار نشویم. خر گفت: این چیزی که از من می خواهی غیر ممکن است چون عادت دارم هر شب در همین ساعت آواز بخوانم و بی خیال شروع به عرعر کردن کرد. کاروانیان که از آن جاده می گذشتند به دنبال صدا آمدند و آنها را گرفتند و با خود بردند. روز بعد در راه به رودخانه ای پر آب رسیدند و چون عبور خر از آن آب ممکن نبود او را بر شتر سوار کردند. شتر چون به میان رودخانه رسید شروع به رقصیدن کرد. خر گفت: چرا چنین می کنی؟ شتر گفت: دیشب نوبت آواز خواندن تو بود و امروز نوبت رفصیدن من است و او را در آب انداخت و خر غرق شد.