گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

انسان باشیم!



دانه می چید کبوتر به سرافشانی بید

لانه می ساخت پرستو، به تماشا خورشید

صبح از برج سپیداران می آمد باز

روز با شادی گنجشکان می شد آغاز

نغمه سازان سراپرده دستان و نوا

روی این سبزه گسترده سرا پرده رها

دشت همچون پر پروانه پر از نقش و نگار

پرزنان هر سو، پروانه رنگین بهار

هست و من یافته ام در همه ذرات بسی

روح شیدای کسی، نور و نسیم نفسی!

می دمد در همه این روح نوازشگر پاک

می وزد بر همه این نور و نسیم از دل خاک!

چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز

نیک بیند که چه غوغاست درین چشم انداز

مهر، چون مادر می تابد سرشار از مهر

نور می بارد از آینه پاک سپهر

می تپد گرم، هم آواز زمان قلب زمین

موج موسیقی رویش چه خوش افکند طنین

ابر می آید سر تا پا ایثار و نثار

سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار

رود می گرید تا سبزه بخندد شاداب

آب می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!

خاک می کوشد تا دانه نماید پرواز!

باد می رقصد تا غنچه بخواند آواز!

مرغ می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ

مهر می خواهد تا لعل بسازد از سنگ

تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور

تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور

سرو نیلوفر نشکفته نوخاسته را

می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا!

سرخوشانند ستایشگر خورشید و زمین

همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین

اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه

بغض می پیچد در سینه سوزانم آه!

 

پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟

به خود آییم و بخواهیم که:

 

                             انسان باشیم!!!

 

 

 

فریدون مشیری

 

قصیده گنج عفت

زن در ایران پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش جز  تیره‌روزی  و   پریشــــــانی نبود

زندگی و ‌‌‌‌‌‌مــرگش اندر  کنج عزلت‌ می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گــــر زان که زندانی نبود

کس چو زن، انـــدر سیاهی قرنها منـــزل نکرد
کس چو زن، در معبــــد سالوس قــربانی نبود

در عدالتخانـــه‌ انصاف، زن  شاهـــد نداشت
در دبستان فضیــــلت، زن دبستـــــــانی  نبود

دادخواهیهــــای زن میمانــد عمری بی‌جواب
آشکارا بـــــــود این بیـــــداد، پنهـــــــانی نبود

 بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در  نهـــاد جمله  گـــرگی  بود، چــوپانی نبود

 از بــــــرای زن به  میــــــدا ن فــــراخ زنــــدگی
 سرنوشت و قسمتی، جز تنگ میــدانی نبود

 نـــــور دانش را زچشم زن نهـــان می‌داشتند
این نـــدانستن ز پستی و گرانجـــــــانی نبود

زن کجــا بافنــده می‌شــد بی‌نخ و دوک هنــر
خــــرمن و حاصل نبـــود آنجا که دهقانی نبود

 میـــوه‌های دکـــه‌ی دانش فراوان بــــود ، لیک
 بهـــــر زن هــــرگز نصیبی زین فـــــراوانی نبود

 در قفس می‌آرمید و   در  قفس  می‌داد  جان
 در گلستان، نام از این مـــــرغ گلستانی نبود

بهـــــر زن،  تقلیـــد تیه فتنه و  چــــاه بلاست
زیرک  آن  زن کاو  رهش این راه ظلمانی نبود

آب و  رنـــگ از علم می‌بایست شــــرط برتری
بـــــــــا زمـــــرد یاره و لعل بـــــــدخشانی نبود

جلوه‌ی‌صد‌‌‌پرنیان ،‌ چون‌یک قبای‌ساده نیست
 عزت از شایستگی بود، از هوســــــرانی نبود

 ارزش پوشنده، کفش و‌ جامـــــه را‌  ارزنده کرد
قــــدر و پستی، با گـــرانی و بـــــه ارزانی نبود
  

ســــادگی و پاکی و  پرهیز، یک یک گــــوهرند
 گــــــوهر تابنـــــده، تنهـــــا گوهـــــر کانی نبود

 از  زر  و  زیور چه سود آنجا که نادان است زن
 زیـــــور و  زر، پــــرده‌پـــــوش عیب نادانی نبود

عیب‌ها را  جامه‌ی پرهیز پوشانده‌ست و  بس
جامـــــه‌ی عجب و هـــوا، بهتر  ز عریانی نبود

زن سبکساری نبیند تا گـرانسنگ است و پاک
پـــــاک را آسیبی از آلــــــوده دامـــــــانی نبود

زن چو گنجور است‌و عفت،گنج و حرص‌و ‌آز،دزد
وای اگـــــــر آگـــــه از  آیین نگهبـــــــــــانی نبود

اهـــرمن بر سفره‌ی تقوا نمی‌شد میهمــــان
زان که می‌دانست کان جا، جای مهمانی نبود

 پا بــــــه راه راست بایــــد داشت، کاندر راه کج
تـــــوشه‌ای و رهنمـودی، جــــز پشیمانی نبود

چشم و دل ر ا پـــرده می‌بایست، امـا از عفاف
چــــــادر پـــــــوسیــــــده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست تـــــوانای تــــو آسان کــــرد کار
ورنـــــــه در این کـــار سخت امیــد آسانی نبود

شه‌نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی‌ناخدای
ســــاحلی پیـــــدا از  این دریــای طوفانی نبود

بایـــد این انـــوار را پروین بـــــه چشم عقل دید

مهــــــر رخشان را نشایــــد گفت نــورانی نبود


پروین اعتصامی


دوبیتی

در کشتی عشق ناخدا مردانند

جان بر کف میدان بلا مردانند


وقتی به میانه پای جان باختن است

 مردان سپر بلای نامردانند                                           کمال اجتماعی جندقی



سرگردان


دلم سوزد به سرگردانی ماه

که شب تا روز پوید این همه راه


سحر خاهد درآمیزد به خورشید

نداند چون کند با بخت کوتاه                                            فریدون مشیری



به دریا شکوه بردم از شب دشت

وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت


به هر موجی که می گفتم غم خویش

سری می زد به سنگ و بازمی گشت!                                 فریدون مشیری



از شعرم خلقی به هم انگیخته ام

خوب و بدشان به هم درآمیخته ام


خود گوشه گرفته ام تماشا را کاب

در خوابگه مورچگان ریخته ام                                          نیما یوشیج


اشک زهره


(دستیابی به ماه در عالم شعر «مرگ ماه» تلقی شد)


با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت

چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت


الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت

نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت


 این تابناک تاج خدایان عشق بود

در تند باد حادثه همچون حباب رفت


این قوی نازپرور دریای شعر بود

در موج خیز علم به اعماق آب رفت!


این مه که چون منیژه لب چاه می نشست

گریان به تازیانه افراسیاب رفت


ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن!

در اشک گرم زهره ببین... یاد ماه کن!


فریدون مشیری (ابر و کوچه)

عید

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

سالها،هجری و شمسی،همه بی خورشیدند 


از همان لحظه که از چشم یقین افتادند

چشم های نگران آینه تردیدند


نشد از سایه خود هم بگریزند دمی

هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند


چون بجز سایه ندیدند کسی در پی خود

همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند


غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار

باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند


در پی دوست همه جای جهان را گشتند

کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند


سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است

فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند


تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها

ازهمین روز،همین لحظه،همین دم عیدند



                                                                               قیصر امین پور



به آرامی آغاز به مردن می کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگرسفرنکنی؛ اگرکتاب نخوانی؛ اگر به اصوات زندگی گوش ندهی؛ اگر از خودت قدردانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر برده عادات خود شوی؛ اگر همیشه از یک راه تکراری بروی؛ زمانی که خودباوری را بکشی؛

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر روزمرگی را تغییر ندهی؛ اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی؛ اگر با آدمهای جدید صحبت نکنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر از شور و حرارت از احساسات فراوان و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و

ضربان قلبت را تندتر می کنند دوری کنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر هنگامی که با شغلت یا علاقه مندی هایت شاد نیستی آنها را عوض نکنی؛ اگر برای مطمئن در

نامطمئن خطر نکنی؛ اگر ورای رویاها نروی؛ اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یکبار در تمام

زندگیت ورای مصلحت اندیشی بروی

امروز زندگی را آغاز کن؛ امروز امتحان کن؛ امروز کاری کن


                                                                                نگذار که به آرامی بمیری ...

 

پابلو نرودا