گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

ماهی وجفتش

ابراهیم گلستان

مرد به ماهی
ها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریکی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیوارهها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن میکرد. نور دیده نمیشد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهیها در روشنایی سرد و تاریک نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بیپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمیرفت، آب بودن فضایشان حس نمیشد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پرههایشان. مرد درته دور روبرو، دوماهی را دید که با هم بودند.

ادامه مطلب ...

فارسی شکر است

محمدعلی جمال‌زاده

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحة کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی‌بان‌های انزلی به گوشم رسید که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچه‌هایی که دور ملخ مرده‌ای را بگیرند دور کشتی را گرفته و بلای جان مسافرین شدند و ریش هر مسافری به چنگ چند پاروزن و کرجی بان و حمال افتاد. ولی میان مسافرین کار من دیگر از همه زارتر بود چون سایرین عموما کاسب‌کارهای لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد یموت هم بند کیسه‌شان باز نمی‌شود و جان به عزرائیل می‌دهند و رنگ پولشان را کسی نمی‌بیند. ولی من بخت برگشتة مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگنی فرنگیم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و یاروها ما را پسر حاجی و لقمة چربی فرض کرده و «صاحب، صاحب» گویان دورمان کردند و هر تکه از اسباب‌هایمان مایه‌النزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجی بان بی‌انصاف شد و جیغ و داد و فریادی بلند و قشقره‌ای برپا گردید که آن سرش پیدا نبود. ما مات و متحیر و انگشت به دهن سرگردان مانده بودیم که به چه بامبولی یخه‌مان را از چنگ این ایلغاریان خلاص کنیم و به چه حقه و لمی از گیرشان بجهیم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاری خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شیر و خورشید به کلاه با صورت‌هایی اخمو و عبوس و سبیل‌های چخماقی از بناگوش دررفته‌ای که مانند بیرق جوع و گرسنگی، نسیم دریا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آینة دق حاضر گردیدند و همین که چشمشان به تذکرة ما افتاد مثل این‌که خبر تیر خوردن شاه یا فرمان مطاع عزرائیل را به دستشان داده باشند یکه‌ای خورده و لب و لوچه‌ای جنبانده سر و گوشی تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندین بار قد و قامت ما را از بالا به پایین و از پایین به بالا مثل اینکه به قول بچه‌های تهران برایم قبایی دوخته باشند برانداز کرده بالاخره یکیشان گفت «چه طور! آیا شما ایرانی هستید؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالی می‌فرمایید، پس می‌خواهید کجایی باشم؛ البته که ایرانی هستم، هفت جدم هم ایرانی بوده‌اند، در تمام محلة سنگلج مثل گاو پیشانی سفید احدی پیدا نمی‌شود که پیر غلامتان را نشناسد!»

ادامه مطلب ...

مرده خورها

صادق هدایت

چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود می‌زد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمی‌شدند. یکی ازآن‌ها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر می‌آمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ می‌گرفت وسرش را می‌جنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله می‌کرد - درباز شد هووی او باچشم‌های پف‌آلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسروسینه زدن:
 - بی‌بی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت......شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند.
چادر ازسرش افتاد، موهای حنا بسته روی صورتش پریشان شد، خودش راانداخت روی تشک وغش کرد.
بی‌بی خانم همین‌طور که قلیان زیر لبش بود روکرد به هوو:
 - نرگس خانم کاه‌گل وگلاب این‌‌‌جا به هم نمی‌رسد؟
نرگس با خونسردی بلند شد از سر رف شیشه گلاب رابرداشت داد دست مهمان وآهسته گفت:
 - این غش‌ها دروغی است. همان ساعتی که مشدی چانه می انداخت دست کرد ساعت جیبش رادرآورد.
بی‌بی خانم بازوهای ناخوش رامالش داد، گلاب نزدیک بینی او برد، حالش سرجا آمد، نشست ومی‌گفت:
 - دیدی چه به روزم آمد؟ بی‌بی خانم، همین امروز صبح بود، مشدی توی رختخوابش نشسته بود به من گفت: یک سیگار چاق کن بده من. سیگار دادم به دستش کشید. خانم انگار که به دلش اثر کرده بود، بعد گفت که من دیگر می‌میرم. اما چه بکنم بااین خجالت‌های تو؟ گفتم الهی تو زنده باشی. گفت ازبابت حسن دلم قرص است، می‌دانم که گلیمش راازآب بیرون می‌کشد ولی دلم برای تو می‌سوزد، اگر برای خانه یک بخشش‌نامه بنویسی من پایش را مهر می‌کنم.
بی‌بی خانم سینه‌اش راصاف کرد: منیجه خانم حالا بنیه‌ات راازدست نده. انشاالله پسرت تن درست باشد.
قلیان رابی‌بی خانم داد به منیژه که گرفت والنگوهای طلا به مچ دستش برق زد.
منیژه خانم: نه بعد از مشدی رجب من دیگر نمی‌توانم زنده باشم، یک زن بیچاره، بی دست وپا تا گلویم قرض، پسرم هم دراین شهر نیست. نمی‌توانم دراین خانه بمانم، جل زیر پایم هم مال بچۀ صغیر است.
بی‌بی خانم: آن خدا بیامرز همان وقتی که روبه قبله بود به من گفت کلیدم رادریاب تا به دست کسی نیفتد.
نرگس پایین اطاق هق‌هق گریه می‌کند.
ادامه مطلب ...

آینه

محمود دولت‌آبادی 


 مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می‌گذرد که او به چهرة خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعاً به یاد گم شدن شناسنامه‌اش هم نمی‌افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌باید شناسنامة خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز مواظف‌اند شناسنامة قبلی‌شان را ازطریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامة جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه‌اش را گم کرده است. اما این که چراتصور می‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامة او می‌گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاریخ دیگر باشناسنامه‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا درکجا گم‌اش کرده است. حالا یک واقعة تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه درجیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به ادارة سجل احوال. در ادارة سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می‌کنیم که شناسنامة آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ای یک بار از آنجا خرید می‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی‌آمد، گفت او را نمی‌شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم راخالی گذاشته‌اید!» ادامه مطلب ...