پادشاهی دستور قتل اسیری را داد. بیچاره در حالت نامیدی پادشاه را به باد فحش و نفرین گرفت. از قدیم گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید. پادشاه پرسید: چه می گوید؟ یکی از وزرای خوش نیت گفت: ای پادشاه می گوید: خداوند پادشاه را سلامت بدارد و خداوند بخشایندگان بر مردم را دوست می دارد. پادشاه نیز دلش به رحم آمد و دستور داد که او را آزاد کنند.
وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ما نباید به پادشاه دروغ بگوییم. این زندانی پادشاه را فحش داده و نفرین کرده است. پادشاه از این حرف وزیر بدجنس ناراحت شد و گفت: من از آن دروغ بیشتر خوشحال شدم تا از این راستگویی تو، زیرا در آن دروغ مصلحتی بود ولی در این راستگویی بدی. خردمندان گفته اند:«دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!»
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
حضرت سلیمان از خدا خواست تا اجازه دهد یک روز تمام مخلوقات خدا را برای صرف ناهار دعوت کند. سلیمان به کلیه پیروان خود دستور داد هر چه می توانند غدا جمع آوری کنند.
پس از چند ماه مقدار زیادی از هر نوع غذا در ساحل دریا جمع آوری شد و در روزی که تعیین شده بود، حضرت سلیمان تمام جانداران را به ساحل دعوت کرد و همین که تمام آنها آمدند ناگهان بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: ای سلیمان صبحانه من را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
ادامه مطلب ...
خر و شتری دور از آبادی به آزادی زندگی می کردند. نیمه شبی همینطور که می چریدند به نزدیک جاده ای رسیدند که کاروانی آنجا بود. شتر گفت: رفیق لطفا سر و صدا نکن تا از انسانها دور شویم و گرفتار نشویم. خر گفت: این چیزی که از من می خواهی غیر ممکن است چون عادت دارم هر شب در همین ساعت آواز بخوانم و بی خیال شروع به عرعر کردن کرد. کاروانیان که از آن جاده می گذشتند به دنبال صدا آمدند و آنها را گرفتند و با خود بردند. روز بعد در راه به رودخانه ای پر آب رسیدند و چون عبور خر از آن آب ممکن نبود او را بر شتر سوار کردند. شتر چون به میان رودخانه رسید شروع به رقصیدن کرد. خر گفت: چرا چنین می کنی؟ شتر گفت: دیشب نوبت آواز خواندن تو بود و امروز نوبت رفصیدن من است و او را در آب انداخت و خر غرق شد.
شاه عباس صفوی برای تفریح، تنبل خانه ای ساخت و دستور داد که تنبلها را در آنجا نگهداری کند و لوازم زندگیشان را تهیه کنند. رفته رفته عده ی سکنه تنبل خانه زیاد شد. به حدی که هم جا تنگ شده بود و هم مخارج زیاد. شاه به مشاور خود گفت: برای کم کردن عده ی تنبلان چاره ای بیاندیش. مشاور گفت که برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها، همه را به حمامی ببرند و در و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج زیاد کنند تا به حد سوزندگی برسد. ناچار تنبلها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبل حقیقی کسانی اند که تا به آخر در حمام می مانند و از شدت تنبلی بیرون نمی روند. شاه این راه حل را پسندید و دستور داد آن را اجرا کنند. در نتیجه تمام تنبلها از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آه سوختم. دیگری که از شدت تنبلی حال ناله و فریاد هم نداشت، با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت.