گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

گوناگون

مطالب متنوع و خواندنی

به زبان خوشت، یا پول فراوانت یا راه نزدیکت

مردی با خشم به دیگری فرمان داد: پدرسوخته! این یک شاهی را بگیر با من برویم سر کوه هیزم بیاوریم. گفت: به کدام دلخوشی؟ به اخلاق خوشت، به مزد زیادت یا به راه نزدیکت؟

به ریش خود می خندد

ابلهی شیطان را در خواب دید، ریش او را محکم گرفت و چند سیلی محکم در بناگوش او زد و گفت: ای ملعون ریش خود را به تزویر بلند کرده ای که مردم را فریب دهی؟ همین الان تو را به سزایت می رسانم. این را گفت و خواست سیلی دیگری به او بزند که ناگهان از خواب پرید و ریش خود را در دست خود دید و به خود خندید.

با طناب کسی توی چاه رفتن

شبی هنگام خواب، صاحب خانه متوجه دزدی شد که وارد خانه شده است. صاحب خانه با زیرکی و به دروغ، به همسرش گفت مقداری پول در چاه داخل حیاط پنهان کرده ام تا از دست دزدان در امان باشد، دزد ک صدای صاحب خانه را شنید فریب او را خورد و خوشحال به داخل چاه رفت. سپس صاحب خانه به زنش گفت خانم چون هوا خیلی گرم است، امشب رختخواب را در حیاط روی در چاه پهن کن. دزد که به دنبال یافتن پول به داخل چاه رفته بود هنگامی که از یافتن پول ناامید شد خواست که از چاه بیرون بیاید اما دید که صاحب خانه روی در چاه خوابیده و به همسرش وعده خرید طلا می دهد و می گوید برای تو چنین و چنان می کنم. دزد از داخل چاه بلند فریاد زد، آهای زن صاحب خانه، من با طناب شوهرت به چاه رفتم، اما تو مواظب باش با طناب او در چاه نروی. به این ترتیب دزد به دام افتاد.

بز اخفش

شخصی به نام اخفش در هنگام مباحثه به قدری سماجت به خرج می داد که دوست هم بحثش را خسته می کرد و هیچ کس حاضر نبود با او مباحثه کند. اخفش به ناچار بزی را تربیت کرد و مسایل علمی را مانند یک همدرس و همکلاس برای بز می گفت و از آن حیوان زبان بسته تصدیق می خواست! این بز طوری تربیت شده بود که در مقابل صحبتهای اخفش سر تکان می داد و حالت تصدیق و تایید به خود می گرفت.

باید پدرش را پیش چشمش آورد

تاجر ثروتمندی قاطری داشت که در اثر مواظبت زیاد غلامان خیلی چاق شده بود و تاجر این قاطر را موقعی سوار می شد که به مسافرت های دور می رفت. روزی قاطر را پیش نعل بند بردند تا نعلش را عوض کند. ولی حیوان نگذاشت که به پاهایش نعل بزنند و چند نفر را هم لگد زد. تاجر که خیلی قاطرش را دوست داشت قصه را برای دوستش گفت. دوستش گفت: ناراحتی ندارد. دوست تاجر با همراهی او به طویله ای رفتند که الاغی در آنجا بود که از فرط بارکشی خسته و پیر شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگی داشت می مرد. به دستور دوست تاجر غلام ها الاغ را به دکان نعل بندی بردند که قاطر آنجا بود. دوست تاجر پیش رفت و الاغ را به قاطر که از فیس و افاده می خواست پر در بیاورد شان داد و گفت: به پدرت احترام بگذار مگر تو پدرت را نمی شناسی؟ قاطر که از دیدن چنین پدری و شناختن او خجالت کشیده بود، سرش را پایین انداخت و گذاشت نعلش کنند.

چند مرده حلاجی

حسین بن منصور حلاج، از نامی ترین عارفان وارسته است. حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از حفظ کرد و به کسب علوم پرداخت. سپس به بصره رفت و در مدرسه حسن بصری رموز تصوف را آموخت. حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد و بصره و اهواز و خراسان در حرکت بود و با صوفیان ظاهربین به مخالفت برمی خاست. به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است و کفر می گوید و در شورش بغداد نقش داشته و حکم قتلش را از مقتدر خلیفه عباسی گرفتند و در بغداد به فجیع ترین وضعی بردارش کردند. نخست، دو دستش را بریدند، حلاج خنده ای کرد. گفتند: علت خنده ات چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته، جدا کردن آسان است. پس دو دست بریده خون آلود را بر روی در مالید و خون آلود کرد. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: خون بسیاری از من رفته است. دانم که رویم زرد شده و شما فکر می کنید زردی من از ترس است. خون بر رویم مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان، خون ایشان است. آن گاه چشمهایش را درآوردند، سپس زبانش را بریدند و در شامگاه که سرش را می بریدند حلاج در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان داد. سپیده دم همان شب پیکرش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند. در فرهنگ عامیانه وقتی از پایداری و استقامت کسی سخن می گویند گفته می شود: «چند مرده حلاجی؟» یعنی ببینیم تاب و توان تو چقدر است.


باج سبیل نمی دهد

فردی که سبیل های پرپشت و تابیده ای داشت از کوچه می گذشت. بچه ای را دید که چاقویی از نوع چاقوهای معروف آن روز در دست داشت با خود فکر کرد که چگونه چاقو را از بچه بگیرد. بادی بر سبیل خود انداخت و چشم ها را برافروخت و به صورت بچه خیره شد که بدین وسیله بچه بترسد و چاقو را بیندازد  و فرار کند. بچه به او گفت: نترس گوشت را نمی برم. مرد سبیلش را در دهان گرفت و فورا از آنجا دور شد.

از ماست که بر ماست

درخت جوانی پیش درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را می برد. درخت پیر گفت: برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟ وقتی که درخت جوان رفت دید دسته ی اره و دسته ی تیشه از چوب است. آن وقت آمدو گفت: دسته ی اره و تیشه از چوب است. درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست.