حضرت سلیمان از خدا خواست تا اجازه دهد یک روز تمام مخلوقات خدا را برای صرف ناهار دعوت کند. سلیمان به کلیه پیروان خود دستور داد هر چه می توانند غدا جمع آوری کنند.
پس از چند ماه مقدار زیادی از هر نوع غذا در ساحل دریا جمع آوری شد و در روزی که تعیین شده بود، حضرت سلیمان تمام جانداران را به ساحل دعوت کرد و همین که تمام آنها آمدند ناگهان بزرگی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: ای سلیمان صبحانه من را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
حضرت سلیمان دستور داد تا مقداری غذا در دهان او ریختند، ولی ماهی همچنان دهانش باز بود. دوباره مقداری غذا ریختند ولی ماهی همچنان گرسنه بود. به ناچار هر چه غذا تهیه کرده بودند در دهان ماهی ریختند ولی ماهی باز هم دهانش باز بود. حضرت سلیمان از ماهی پرسید: مگر تو در روز چقدر غذا می خوری؟ ماهی گفت: هر روز سه قورت، آن چه تو به من دادی نیم قورتش بود و هنوز دو قورت و نیم دیگرش باقی است.